معنی خوش سلیقه
لغت نامه دهخدا
خوش سلیقه. [خوَش ْ / خُش ْ س َ ق َ /ق ِ] (ص مرکب) خوش آرزو. (یادداشت مؤلف). خوش ذوق.
سلیقه
سلیقه. [س َ ق َ] (ع اِ) سرشت. طبیعت. طبع. نهاد. خصلت. (ناظم الاطباء). سرشت. طبیعت. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب).خوی. (مهذب الاسماء) (السامی). در فارسی با خوش، خوب، بد، بی، با و غیره ترکیب می سازد: خوش سلیقه، بدسلیقه، بی سلیقه، کج سلیقه، باسلیقه، کم سلیقه و هم سلیقه.
|| ارزن کوفته و اصلاح یافته. ارزن بشیر پخته. (مهذب الاسماء). || پینو طراثیت آمیخته. || تره جوش داده. || جای برآمدن تنگ ستور. || اثرتنگ در پهلوی ستور. || نشان قدم و سم در راه. (منتهی الارب) (آنندراج).
صاحب سلیقه
صاحب سلیقه. [ح ِ س َ ق َ / ق ِ] (ص مرکب) خوش ذوق. خوش آرزو. رجوع به سلیقه شود.
سلیقه دار
سلیقه دار. [س َ ق َ / ق ِ] (نف مرکب) خوش طبع. خوش وضع. دارای خصلت وسیرت نیک. خوشمزه. سلیقه مند. سلیقه شعار. (ناظم الاطباء). آنکه حسن انتخاب دارد. رجوع به سلیقه مند شود.
سلیقه شعار
سلیقه شعار. [س َ ق َ / ق ِ ش ِ] (ص مرکب) سلیقه دار. خوش طبع. (ناظم الاطباء). نیک سرشت. (آنندراج). رجوع به سلیقه دار و سلیقه مند شود.
سلیقه مند
سلیقه مند. [س َ ق َ / ق ِ م َ] (ص مرکب) خوش طبع. خوش وضع. دارای خصلت و سیرت نیک و خوشمزه. (ناظم الاطباء).
فارسی به انگلیسی
Dressy, Poetic, Tasteful
فرهنگ عمید
ویژگی کسی که سلیقۀ خوب دارد و چیزهای خوب انتخاب میکند،
فارسی به عربی
عصری
فرهنگ معین
طبع، سرشت، ذوق. [خوانش: (سَ قِ) [ع. سلیقه] (اِ.)]
مترادف و متضاد زبان فارسی
پسند، ذوق، مذاق، سرشت، طبع، نهاد
فرهنگ واژههای فارسی سره
پسنده
معادل ابجد
1111